- توضیحات
- مشخصات کالا
- نظرات کاربران
از بین همهی کافههای ساحلی که صندلیهای یک درمیان چوبی و پلاستیکیشان را رو به موج مینشانند. تنها کافهی عمو آیریک است که مرا بیشتر به خودش میخواند، و از بین تمام آدمهای گذری و ثابتی که خماری صبحهای مرطوبشان را اینجا میکشانند، تنها ماکسیمیلیان است که نگاه سرگردانم را روی خودش ثابت میکند. شاید به خاطر طنین اسمش باشد. یعنی از وقتی اسمش را میدانم به نظر خودم بیشتر نگاهش میکنم. زن همراه او هم مرا نگاه میکند. خیره و بیحس. همیشه در مسیر نگاه اویم. ماکسیمیلیان طوری زن را روبهروی خودش مینشاند که جهت نگاهش همیشه رو به من است. صندلیهای ثابتی داریم همهمان و کسی سرجا دعوایش نمیشود. کافهها خانههای روشن شباند.
آن ها داستان خودشان را می گویند و ما داستان خودمان را. با کلمه ی تکراری «اسطوره» هم کاری نداریم؛ دل نگرانی مان بیشتر واژه ی ممنوعه ی «...» است. می شود از یک روز پر آفتاب و چمن های آراسته و زوج خوشبختی گفت که هنگام برش زدن کیک عصرانه متوجه می شوند به یکدیگر خیانت کرده اند، هردوشان، و بعد به پوچی و بیهودگی و خودکشی می رسند و باقی قضایا. یا از طرح بدیع پسربچه های دست فروش و دخترک هایی شروع کرد که پول شان یا منزل شان یا مادربزرگ شان را گم کرده اند و باید... اما این ها ما نیستیم؛ این دردهای جان گداز اجتماع به شیوه ی ما ربطی ندارد. برای ما، مهم این است که در یک موقعیت اغراق شده ی نامنتظر، در شرایطی هول انگیز و ناباور که مثلا صاعقه ای هزار متری جهان را آتش بزند یا سیلی خانمان برانداز کره ی خاک را تسخیر و همه را شناور کند، چه می کنیم: با خودمان و با آن دیگری. ما از ترس جان خواهیم دوید تا راهی از زمین به آسمان بجوییم، تا نمیریم و ...