- توضیحات
- مشخصات کالا
- نظرات کاربران
دست آخر
توضیحات
یه دیوونه رو میشناختم که فکر میکرد دنیا به آخر رسیده. نقاش بود و حکاک. خیلی دوستش داشتم. میرفتم و میدیدمش، توی دیوونهخونه. با دستهام میگرفتمش و میکشوندمش کنار پنجره. ببین! اونجا! ذرتهای در حال قد کشیدنن! حالا اونجا! ببین! بادبونهای قایقهای ماهیگیری! همه ی اون زیبایی! دستش رو پس میکشید و به کنج خودش برمیگشت. هراسون بود. هر چی دیده بود خاکستر بود.