- توضیحات
- مشخصات کالا
- نظرات کاربران
همه چیز از همان ماجرای چند روز پیش شروع شد.دختر خانمی که ما اصلا نجاتش ندادیم اما دوست داشت ما را قهرمان بداند،اسمش آتنا بود و از مامان شماره گرفته بود.دو روز پیش مادر آتنا تماس گرفت و از مامان شماره گرفته بود.دو روز پیش مادر آتنا تماس گرفت و از مامان تشکر کرد مامان هم مدام لابه لای حرفهایش چشمکی به من می زد و می گفت:«راستش ما که کاری نکردیم؛همه ش کار حامد جان بود که اتفاقا الان یداره پایان نامه شو می نویسه.»مامان گوشی را که قطع کرد لبخندی زدو گفت:«حامد،باور کن ازت خیلی خوشش اومده.»
من که در این شرایط بیشتر می پسندم که استاد راهنماها و داور های دفاع از پایان نامه از من خوششان بیاید تا بدون ایراد گرفتن ها اجاه بدهند دفاع کنم،ترجیح می دهم چیزی نگویم.از همان لحظه بابا و مامان به طور مستقیم و غیر مستقیم می خواهند به من پیام بدهند.مثلا بابا موقع نماز بعضی جاها ی قنوت را عمدا با صدای بلندی می گوید:«ربنا آتنا فی الدنیا حسنه...»